شاهزاده من امیرمحمدشاهزاده من امیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

این روزهای ما

این روزها شکلاتهای پذیرایی مون...شکل خاصی داره....کج ...نرم..و دندون دندونی! میذارم توی یخچال تا سفت بشه و من و بابایی فقط بخوریم...مارک امیر نفس! این روزها...ظرف اجیلمون...پر از بادومهای نصفه و گاز خورده است...و من جداشون میکنم..میذارم تو کابینت برای من و بابایی!! این روزها...پوست پرتقال هامون اندازه ی یه نخود کنده شده ...ومن اونا رو میذارم جلوی خودم و بابایی!!! این روزها...مهمون که میاد اول موزهامون رو چک میکنم...شاید پوستشون رو یکی با دندوناش کنده تا به مغزش برسه...و اونو جدا میکنم برای من و بابایی این روزها بیسکوییت های مادر و پتی بور نصفه رو ...میذارم من و بابایی با چایی بخوریم... این روزها چوب شورهای کوچولویی که نمیتونی دستت ...
12 مهر 1391

در آستانه یکسالگی مادر بودنم

در آستانه ی یکسالگی مادر شدنم هستم...   خیلی تغییر کرده ام...خیلی.... شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام...نرم و لطیف...تلاشی نبوده...همه ذاتی و مادرانه بود...همه به عشق فرزندم بود...واین جای شگفتی دارد... و این یعنی خدایم خیلی هوایم را دارد... یکسال است ... شبها اگاهانه...کم خواب...یا اصلا نخوابیده ام...منی که قبلا از هرچیز میگذشتم غیر از خواب... یکسال است...با عشق هر روز پوشک تو را عوض کرده ام ...پاهای نرم و پنبه ایت را شسته ام...منی که جوراب های خودم را دوست نداشتم با دست بشورم...و ماشین لباسشویی زحمتش را میکشید... یکسال است...لباسهای یک وجبی ات را اول لکه گیری میکنم بعد با دست اب میکشم و بعد لباسشویی ...منی که...
12 مهر 1391

روزهای خوش نوپایی

میدونی این روزها...چی برام لذت بخش ترینه؟! وقتی میبینم...پسرکوچولوی شیرینم...همونی که پارسال خیلی فندقی بود داره جلوی چشمام تمرین راه رفتن میکنه...می افته زمین...ولی نا امید نمیشه...با یه لبخند همیشگی...دستاشو میذاره زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا و یا علی و بلند میشه می ایسته... بعد یه نگاه به اطرافش میکنه... اول به چشمای من ! میخواد ببینه تاییدش میکنم..منم میخندممم شاید بهترین لبخندم رو براش میزنم...و هزار بار فدای قد و بالاش میشم.... سرشو میندازه پایین و قدمهاشو , راهشو...دنبال میکنه تا به مقصدش برسه... شاید وسط راه بیافته...تلپ...عاشق این صدام...صدای یه پوشکی خوشگل...چون میدونم پسرخودمه! و دوباره دستای بهشتیش رو روی زمین...
12 مهر 1391
1